کد مطلب:316806 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:196

برخیز و مصیبتم را ذکر کن
نویسنده ی كتاب «اعلام الناس فی فضائل العباس» سید سعید فرزند سید ابراهیم بهبهانی می گوید:

من در اوایل ذی القعده ی سال 1351 هجری قمری ازدواج نمودم و بعد از گذشت یك هفته، به زكام و تب گرفتار شدم، برای معالجه نزد اطباء نجف رفتم اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیماری رو به شدت می رفت.

در اول جمادی الاولی سال 1353 هجری قمری به كوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حالی كه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولی گشته بود به حدی كه قادر به ایستادن نبودم. سپس به نجف بازگشتم و تا ذیقعده ی آن سال بدون مراجعه به طبیب - زیرا می دانستم كه مداوای ایشان مؤثر واقع نمی شود- در آنجا به سر بردم.

در ذیحجه ی همان سال دكتر مشهور نجف، محمد زكی اباظه، كه قبلاً نیز نزد او معالجه كرده بودم، با دكتر محمدتقی جهان و دو طبیب دیگر، از بغداد به نجف آمده و خواستند مرا مداوا كنند، اما بیماری به حدی رسیده بود كه متفقاً اعلام داشتند غیر قابل بهبودی است و سرانجام تا یكماه دیگر مرا به كام مرگ خواهد انداخت.

ماه محرم سال 1354 هجری قمری فرارسید و پدرم برای اقامه ی عزای سیدالشهداء علیه السلام عازم قریه ای كه شاهزاده قاسم فرزند حضرت كاظم علیه السلام در آنجا دفن شده بود گشت، و فقط مادرم كه از



[ صفحه 148]



من پرستاری می كرد و دائماً در حال گریه بود، نزدم ماند.

در شب هفتم آن ماه در خواب مردی با هیبت، با سیمائی نورانی و دلفریب كه شباهت بسیاری به سید مهدی رشتی داشت را مشاهده نمودم. او از پدرم پرسید، گفتم كه به قاسم آباد رفته است. فرمود: پس چه كسی در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه ی عزاداری خواهد نمود - و آن شب، شب پنجشنبه بود - سپس فرمود: پس تو نوحه بخوان و عزاداری بنما.

سپس از مقابلم گذشت و بعد از اندكی مجدداً نزدم آمد و گفت: فرزندم، سید سعید به كربلا رفته است تا برای ادای نذری كه نموده است مجلس مصیبتی برای مصائب اباالفضل علیه السلام بپا دارد، تو هم به كربلا برو و مصیبت عباس را بخوان، و سپس از نظر پنهان شد.

از خواب بیدار شدم و مادرم را نگریستم كه بالای سرم مشغول گریه است. مجدداً به خواب رفتم و آن سید مذكور آمد و گفت: مگر نگفتم كه فرزندم سعید به كربلا رفته و تو باید در مجلسش مصیبت اباالفضل را بخوانی، چرا نمی پذیری؟

باز بیدار شدم و برای بار سوم كه به خواب رفتم سید مزبور مراجعت نمود و با تندی و شدت گفت: مگر نمی گویم به كربلا برو، پس این تأخیر برای چیست؟ این مرتبه ترس مرا فراگرفت و بیمناك از خواب برخاستم و ماجرا را برای مادرم بازگو كردم. او مسرور شد و تفأل زد كه آن سید، حضرت اباالفضل علیه السلام بوده است.

صبح كه فرارسید مادرم بر آن شد كه مرا به كربلا به حرم عباس علیه السلام ببرد. اما هر كس از این تصمیم او آگاه شد به خاطر ضعف بسیاری كه در من مشاهده می كردند (به حدی كه حتی قادر به نشستن در



[ صفحه 149]



وسیله ی نقلیه نبودم) او را از این كار باز می داشت. من در آن حال بودم تا روز دوازدهم محرم، و مادرم همانطور اصرار در سفر به كربلا به هر شكل كه بود داشت. یكی از خویشان كه چنین دید گفت كه مرا بر تخت روانی بگذارند و بدانجا ببرند. این امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام بردند و در آنجا در كنار ضریح به خواب رفتم.

من در آن شب - سیزدهم محرم - در حالت اغما بودم كه آن سید مذكور آمد و فرمود: چرا روز هفتم در آن مجلس حاضر نشدی در حالی كه سعید چشم انتظار تو بوده، اما حال كه روز هفتم حضور نیافتی امروز روز سیزدهم روز دفن عباس علیه السلام است، پس برخیز و مصیبت عباس علیه السلام را بخوان. سپس از مقابلم ناپدید شد، اما مجدداً نزدم آمد و مرا به مصیبت خوانی فراخواند.

برای بار سوم دست روی كتف راستم كه بر آن می خوابیدم گذاشت و فرمود: تا كی در خواب؟! برخیز و «مصیبتم» را ذكر كن.

من در حالی كه هیبت او سراپای وجودم را به لرزه در آورده بود به پا خواستم و مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم، و این امر را هر كس كه در حرم مطهر بود مشاهده نمود.

پس از مدتی در حالی كه عرق بر بدنم نشسته بود به هوش آمدم در حالی كه هیچ آثاری از ضعف و بیماری در بدنم به چشم نمی خورد. و این امر در ساعت 5 از شب گذشته شب سیزدهم محرم 1354 هجری اتفاق افتاد. مردم كه چنین دیدند از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تكبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره كردند. مأموران حرم آمدند و مرا به یكی از حجره های صحن، كه مقابل حرم بود بردند و من تا صبح



[ صفحه 150]



در آنجا به سر بردم.

چون طلوع فجر فرارسید وضو ساختم و در حرم با صحت و سلامت كامل نماز خواندم و سپس شروع به ذكر مصائب اباالفضل علیه السلام نمودم.



سدره و طوبی به دامان زمین افتاده بود

یا ز پیكر آن دو دست نازنین افتاده بود



سرنگون گردیده خورشید از فراز آسمان

یا كه ماه مرتضی از صدر زین افتاده بود



جلوه می كرد از كنار علقمه ختم رسل

یا به موج خون امیرالمؤمنین افتاده بود



خون دل می ریخت از چشم بنات فاطمه

یا گلی از دامن ام البنین افتاده بود



غرقه در خون، جعفر طیار دشت كربلا

دستهایش در یسار و در یمین افتاده بود



با دهان خشك، سقا بر لب دریای آب

از سرشك تشنه كامان شرمگین افتاده بود



قطعه قطعه پیكر نورانیش در آفتاب

همچنان اوراق قرآن مبین افتاده بود



كوه غم پشت ولی الله اعظم را شكست

در یم خون جسم پرچمدار دین افتاده بود



«میثم» آن روزی كه شرح این مصیبت می سرود

ناله اش چون شعله در عرش برین افتاده بود



شعر از غلامرضا سازگار «میثم»



[ صفحه 151]